روزها فکر من اینست و همه شبسخنـم
که چــرا غافــل از احـوال دل خویشـتنـــم
از کجــــا آمـده ام آمدنــم بــهـر چــه بــود
بــه کجــا میروم آخـر ننـــمائــی وطنــــم
خنک آن روز که پــرواز کنــم تا بـر دوسـت
بامیــــد سـر کویـش پـــر و بـــالی بـــزنـم
من به خود نامدم اینجا کهبه خـود باز روم
آنـــکـه آورد مـــــرا بـــاز بـــرد تــا وطنـــــم
مـــــرغ بــاغ ملکـوتـم نیــم از عالــم خـاک
چنــد روزی قفـسی ساختـه اند از بدنــم...
سجاد---
و
کاش آن شب را نمی آمد سحر

کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن دراین دنیا چه دشوار است چه زجری میکشد ان کس که انسان است
سلام ممنون که به وبلاگم سرزدی وبا نظرتون خوشحالم کردی
خواهش انجام وظیفست
